آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها سلام دوست عزیز در صورتی که دوست دارید با ما تبادل لینک بنمایید زمانی که مارا به لینک خود افزودید به ما بگویید در صورت بودن آدرس ما شما هم به لینک های ما افزوده می شوید. باتشکر مدیریت |
جور دیگر باید زیست
به نام تنها پناه دیار آشفتگان سرنوشت
چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:کاش اینجا بودی و می توانستم , :: 19:14 :: نويسنده : SARH
کاش اینجا بودی و می توانستم هر آنچه را که بر دلم سنگینی
میکند را درنگاهت زمزمه کنم.
نه!... اگر بودی می دانم باز هم تنها سکوت می کردم.
بعضی چیز ها را نمی توان بر زبان راند...
مثلا پچ پچ گل های باغچه عشق و یا راز دلدادگی من به تو...
بعضی از حرفها همیشه پشت سکوت جا خوش می کنند.
شاید میترسند سکوت را بشکنند و بعد از آن غروری را هم به مرداب
فراموشی بسپارند.
نمی دانم...
شاید هم من جسارت نداشته باشم که در نگاهت خیره شوم و
بگویم آنچه را نباید بگویم...
همان نبایدی که می دانم اگر تو بدانی لحظه ای از نازنینت جدا
نخواهی شد...
و این می شود سر آغاز فردای نیامدهء جدائی...
تو بهتر می دانی منظورم از جدائی چیست.
بارها من و تو از جدائی سخن گفته ایم و هر بار نیز اشک ریخته ایم
در تاریکی و سکوت...
اما... باشد هیچ نمی گویم... سکوت می کنم... خوب من!
دیشب پا به پای آسمان گریستم.
می دانم... در این شهر پر از خاکستر از باران خبری نبود اما آسمان
دل نازنینت بارانی بود...
آسمان دل من، به هوای دل شکستهء شقایق می گریست ..
و چشم بیمار من، به هوای روح پاک مریم گونهء تو...
می خواستم آنقدر اشک بریزم که با قطرات آن بتوانم غم دوری از تو
را حل کنم.
اما غم دوری از تو آنقدر عظیم بود که حتی با بارش آسمان هم
حل نمی شد چه رسد به اینکه...
می دانم شاید قسمت این بوده که تو آنجا باشی و من اینجا...
شاید قسمت این بوده که، دل من هم همان جا، پیش تو جا
بماند...
من نمی دانم چرا دلیل ناکامی در هر آرزو را، به حساب
قسمت می گذاریم!
وقتی تو خود می خواهی آنجا باشی و من خود نمی توانم از
اینجا دل بکنم،
این وسط قسمت چه سهمی دارد؟!
زمانی که از ابتدای آفرینش، سرنوشت من و تو با جدائی
نوشته شده است،
دیگر تقدیر چه گناهی دارد.
شاید سهم قسمت این است که، قبل از اینکه من و تو را
عاشق هم کند، عاشق فرارکرد...
عاشق فرار از دلهای عاشقمان...می دانم باز هم می گویی
قسمت را فراموش کن.
جدائی را از یاد ببر ...
اما می دانم زمانی که به جدائی می اندیشی، باز هم نگاهت
از اشک تارمی شود.
اما... بهترین من! نازنینت همه را می داند همه را...
تنها نمی داند که چرا سهم ما از سرنوشت دوری شده
است...
تنها نمی دانم که اگر قرار بر این بود که تو با نازنینت نمانی
پس چرا آمدی...
چرا میهمان دلش شدی و بعدصاحبخانه و بعد دل نازنینت را در
کوله بارت گذاردی و با خود بردی؟...
بارها به این اندیشیدم که ای کاش، هیچگاه دل به تو نداده
بودم؛ اما بعد پشیمان شدم.
آخر اگر دل به تو نداده بودم که تا حالا بارها جان داده بودم.
لبخند بزن...نازنینت دل داده است تا جان نبازد...
میدانم که باز هم در خیالت به این می اندیشی که چگونه باور
کنی دختری را که دلش را به تو بخشیده است...
می دانم باز هم به نتیجه همیشگی می رسی! مهم نیست.
مهم این است که دل من آنجاست... می دانم رسم امانت
داری را به جا می آوری...
باورت می شود که نازنینت به تو بیشتر از خودش ایمان
دارد؟... می دانم باور می کنی...
بروی نوشته هایم عطر یاس پاشیده ام تا شاید، باز تو را به یاد
من بیندازد...
اگر دوست نداری بگو تا بعد از این عطر هر گلی را که تو
دوست داری برویشان بپاشم...
سلام من را به تمام نگاههای دور و برت برسان
چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:چه طوری دلت میاد؟ ولش کن, :: 9:37 :: نويسنده : oral
چه طوری دلت میاد؟ ولش کن فقط بخاطر يك تيكه نون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:یه سلام گرم به تمام کسانی که یه خدا حافظی سرد داشتن !, :: 22:53 :: نويسنده : راز پنهان
یه سلام گرم به تمام کسانی که یه خدا حافظی سرد داشتن ! تصمیم بر این شد که یه بخش ایجاد کنیم به اسم "غصه های شما همدردی ما" زین پس اگه تو زندگیتون شکستی خوردین کسی قلبتون رو شکسته میتونید با ما در میان بگذارید و ما قلبهای شکسته تون رو در اغوش خواهیم گرفت یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:دوست و آشنای قدیم شما, :: 17:2 :: نويسنده : راز پنهان
سلام دوستان عزيز از اينكه به مدير جديد اين وبلاگ در اداره آن كمك مي كنيد بسيار متشكرم. موفق باشيد SAREH1 شنبه 11 شهريور 1391برچسب:خداحافظ دوستان, :: 20:21 :: نويسنده : SARH
و آغاز سفر یادم نیست و می اندیشم
کدامین دست مرا
چنین آغشتۀ عشق
در ایستگاهی پیاده کرده است
که ریل هایش
از زاویه خارج شده اند
و من
به آخر دنیا رسیده ام
بی آنکه سفر کرده باشم
چمدان دلتنگی ام را
زیر سر خستگی هایم می گذارم
و بر نیمکتی دراز می کشم
که آسمانش
پر از سوت قطارست هنوز
پلک هایم ترمز می کنند
و در خوابی می افتم
که تمام ایستگاه را
برای پیاده شدنت
با آغوش انتظار
آذین بسته است
و تو در قطار افکار من
در راهی
بوی گل گرفته چشمانم
می شنوی ؟
باران که می زند به پنجره،
جای خالی ات بزرگتر می شود!
وقتی مِه بر شیشه ها می نشیند
بوران شبیخون می زند،
هنگامی که گنجشک ها
برای بیرون کشیدن ماشینم از دلِ برف سَر می رسند،
حرارتِ دستانِ کوچک تو را
به یاد می آورم
وقتی باد پرده های اتاقُ
جانِ مرا به بازی می گیرد،
خاطراتِ عشقِ زمستانی مان را به خاطر می آورم
دست به دامنِ باران می شوم،
تا بر دیاری دیگر ببارد
و برف
که بر شهری دور...
آرزو می کنم خدا
زمستان را از تقویم خود پاک کند!
نمی دانم چه گونه،
این فصل ها را بی تو تاب آورم!
))))به پايان آمد اين داستان **** حكايات همچنان باقي است((((
*به اميد يك دنياي بي شيله و پيله و به اميد يك دنيا دوستي و محبت راستين*
بعد از مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید... منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم و هر لحظه بی آنکه تو بدانی برایت آرزوی بهترین ها را کردم... بعد از مرگم نامم را در ذهنت تداعی نخواهی کرد.. نامی که برایت بیگانه بود اما در کنارت بود... بی آنکه خود خواهان آن باشی... بعد از مرگم چشمانم را روی کاغذ نخواهی کشید... چشمانی که همواره به خاطر غم ها و شادی هایت بارانی بود و می درخشید هنگام دیدن چشمانت.... بعد از مرگم گرمای دستانم را حس نخواهی کرد.. دستانی که روز و شب رو به آسمان برای لبخندت دعا می کردند... بعد از مرگم صدایم را نخواهی شنید.... صدایی که گرچه از غم پر بود اما شنیده می شد تا بگوید "دوستت دارم" بعد از مرگم خوابم را نخواهی دید.... خوابی که شاید دیدنش برای من آرزویم بود و امید چشم بر هم گذاشتنم.... بعد از مرگم رد پایم را پیدا نخواهی کرد... رد پایی که همواره سکوت شب را می شکست تا مطمئن شود تو در آرامش خواهی بود.... بعد از مرگم باغچه ی گل های رزم را نخواهی دید... باغچه ی گل رزی که هر روز مزین کننده ی گلدان اتاقت بود... بعد از مرگ نامه هاي نا تمامم را نخواهي خواند... نامه هايي كه سراسر شوق از تو نوشته بودند... بعد از مرگم تو حتی قبرم را نخواهی شناخت... تویی که حتی روی قبرم از تو نوشتم... نوشتم "دوستت دارم" و نوشتم"تو نیز دوستم بدار" بعد از مرگم تو در بی خبری خواهی بود... روزی به خاک برمی گردم سال هاست مرده ام و فراموش شده ام.... روزی که ره گذری غریبه گردنبندی روی زمین پیدا خواهد کرد که نام تو روی ان حک شده است.... ناگزیر گردنبند را خاک خواهد کرد... قبر را روی ان قرار خواهد داد... روی تپه ای که دور از شهر است و تو حتی در خیالت هم آن تپه را تصور نخواهی کرد... آن روز هوا بارانی ست و من می ترسم که مبادا تو در جایی باشی که خیس شوی و چتری در دستانت نباشد.... من که به باران و خیس شدن از آن عادت کرده ام.... به راستی بعد از مرگم فراموش خواهم شد.... بعد از مرگم چه کسی فانوس به دست بر سر قبرم برایم فاتحه می خواند بعد از مرگم چه کسی با اشک چشمانش غبار بر قبرم را می شوید بعد از مرگم چه کسی گیتار به دست آوازه رفتنم را می خواند بعد از مرگم چه کسی برای نبودنم بی تاب و نا ارآم می شود بعد از مرگم چه کسی به یاد سوختن دلم لحظه ای یاد می کند مرا بعد از مرگم چه کسی.......... چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:کاش اینجا بودی, :: 19:39 :: نويسنده : SARH
کاش اینجا بودی و می توانستم هر آنچه را که بر دلم سنگینی می کند را درنگاهت زمزمه کنم. نه!... اگر بودی می دانم باز هم تنها سکوت می کردم. بعضی چیز ها را نمی توان بر زبان راند... مثلا پچ پچ گل های باغچه عشق و یا راز دلدادگی من به تو... بعضی از حرفها همیشه پشت سکوت جا خوش می کنند. شاید میترسند سکوت را بشکنند و بعد از آن غروری را هم به مرداب فراموشی بسپارند. نمی دانم... شاید هم من جسارت نداشته باشم که در نگاهت خیره شوم و بگویم آنچه را نباید بگویم... همان نبایدی که می دانم اگر تو بدانی لحظه ای از نازنینت جدا نخواهی شد... و این می شود سر آغاز فردای نیامدهء جدائی... تو بهتر می دانی منظورم از جدائی چیست. بارها من و تو از جدائی سخن گفته ایم و هر بار نیز اشک ریخته ایم در تاریکی و سکوت... اما... باشد هیچ نمی گویم... سکوت می کنم... خوب من! دیشب پا به پای آسمان گریستم. می دانم... در این شهر پر از خاکستر از باران خبری نبود اما آسمان دل نازنینت بارانی بود... آسمان دل من، به هوای دل شکستهء شقایق می گریست .. و چشم بیمار من، به هوای روح پاک مریم گونهء تو... می خواستم آنقدر اشک بریزم که با قطرات آن بتوانم غم دوری از تو را حل کنم. اما غم دوری از تو آنقدر عظیم بود که حتی با بارش آسمان هم حل نمی شد چه رسد به اینکه... می دانم شاید قسمت این بوده که تو آنجا باشی و من اینجا... شاید قسمت این بوده که، دل من هم همان جا، پیش تو جا بماند... من نمی دانم چرا دلیل ناکامی در هر آرزو را، به حساب قسمت می گذاریم! وقتی تو خود می خواهی آنجا باشی و من خود نمی توانم از اینجا دل بکنم، این وسط قسمت چه سهمی دارد؟!
زمانی که از ابتدای آفرینش، سرنوشت من و تو با جدائی نوشته شده است، دیگر تقدیر چه گناهی دارد. شاید سهم قسمت این است که، قبل از اینکه من و تو را عاشق هم کند، عاشق فرارکرد... عاشق فرار از دلهای عاشقمان...می دانم باز هم می گویی قسمت را فراموش کن. جدائی را از یاد ببر ... اما می دانم زمانی که به جدائی می اندیشی، باز هم نگاهت از اشک تارمی شود. اما... بهترین من! نازنینت همه را می داند همه را... تنها نمی داند که چرا سهم ما از سرنوشت دوری شده است... تنها نمی دانم که اگر قرار بر این بود که تو با نازنینت نمانی پس چرا آمدی... چرا میهمان دلش شدی و بعدصاحبخانه و بعد دل نازنینت را در کوله بارت گذاردی و با خود بردی؟... بارها به این اندیشیدم که ای کاش، هیچگاه دل به تو نداده بودم؛ اما بعد پشیمان شدم. آخر اگر دل به تو نداده بودم که تا حالا بارها جان داده بودم. لبخند بزن...نازنینت دل داده است تا جان نبازد... میدانم که باز هم در خیالت به این می اندیشی که چگونه باور کنی دختری را که دلش را به تو بخشیده است... می دانم باز هم به نتیجه همیشگی می رسی! مهم نیست. مهم این است که دل من آنجاست... می دانم رسم امانت داری را به جا می آوری... باورت می شود که نازنینت به تو بیشتر از خودش ایمان دارد؟... می دانم باور می کنی... بروی نوشته هایم عطر یاس پاشیده ام تا شاید، باز تو را به یاد من بیندازد... اگر دوست نداری بگو تا بعد از این عطر هر گلی را که تو دوست داری برویشان بپاشم... سلام من را به تمام نگاههای دور و برت برسان چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:من از سايه هاي زرد بيزارم, :: 19:38 :: نويسنده : SARH
وقتی آهسته آهسته همچو روءیا در دَوَران سنگین ِ سر ِپردرد ، حوالی ام بال میز نی ، عطر حضورت به باران می رساندم و من ِ مجنون ِ باران، گم می شوم در خیالی محال، وَهمی محض ، دلهره ای شیرین ، عشق عشق عشق ! آغوش می گشایم به پوست کشیدهء شب و رو به ناسوت ِ خیال ، نامت را زمزمه کنان تا شعر می روم !! می روم تا کوچه های ابری واژه های اندوه ،تا هفت آسمان دور تر از حال ،تا بغض بغض بغض! کاغذپاره هایم خیس می شود ، بارانی می شود و من نقطه می شوم در لایتناهی سکوت!! گفتم سکوت ؟!! راستی بگویمت مدّتهاست در سکوتی سرد ،خود را سپرده ام به تلاطم های گاه و بیگاه ِ روزگار ، شده ام یک آدمک کوکی ، باورم شده است همین است که هست !! لحظه هایم به جبر ِ بود و نبودت خو گرفته است ....!!! عادت کرده ام لابلای همین کلمات ِ گیج بجویمت و چون همیشه تو نباشی !!! می بینی یادگارت را ؟ یادگار آنهمه دوستت دارمها ، بیقراری ها تا سحر ، آنهمه فال حافظ ، آنهمه خاطره را؟ منم و این جمعه های تکراری ، این کند دقیقه های سمج و زرد ِ زرد !!! منم و تمام این هذیان ها بدون تو !!! حرفی بزن ، کاری بکن من از خیـــــــــــــــــال خسته ام !! من از خــــــــــــــــــیال خسته ام !
پ ن: کشتی ِ طوفان زدهء دلم را تنها نگاهت می رساند به ساحل ها !! پ ن ٢: قافله داره می رسه ، هیس ...................... آغوشتو بغیر من بروی هیچکی وا نکن منو از این دلخوشی ها،آرامشم جدا نکن
من برای با تو بودن پر عشق و خواهشم واسه بودن کنارت،تو بگو بهرکجا پر می کشم
منو تو آغوشت بگیر،آغوش تو مقدسه بوسیدنت برای من ،تولد یک نفسه
چشمای مهربونه تو منو به آتیش میکشه نوازش دستهای تو ،.... عادته ،ترکم نمیشه
فقط تو آغوش خودم،دغدغه هاتو جا بذار بپای عشق من بمون ،هیچکسو جای من نیار
مهر لباتو روتن و روی لب کسی نزن فقط به من بوسه بزن ؛به روح وجسم وتن من.... گل نازم تو با من مهربون باش واسه چشمام بل رنگین کمون باش
اسیر بادو بارونم شب و روز گل این باغ بی نام و نشون باش
من عاشقی دل حونم شکسته ای محزونم
بناه این دل بی آشیون باش دلم تنگه تو با من مهربون باش
گل نازم بگو بارون بباره که چشماتو به یاد من میاره
تماشای تو زیر قطره بارون چه با من میکنه امشب دوباره .......
|
|||
![]() |